سناریو
مدتی بود که دیگه هیچچیزی نمیتونست لبخند رو به صورتم بیاره! درگیریهای شغلی، مشکل مالی و… . این شغل جدیدی هم که بهسختی بهدست آورده بودم کفاف زندگیام رو نمیداد. یکی از دوستانم که تو کمپهای مسافرتی کار میکرد برام تعریف کرده بود که چهجوری پناهندگی میگیرن. میدونستم خیلی سخته اما دیگه از زندگی خسته شده بودم و باید به زندگیم تغییراتی میدادم. ازش خواستم من رو هم از طریق پناهندگی بفرسته خارج کشور تا شاید معنی اون زندگی و آرامش رو بفهمم. چند روزی درگیر تهیۀ پول موردنیاز و خداحافظی با دوستان و آشنایانام بودم که دوستم زنگ زد که همهچیز آماده شده و حاضر بشم، برام جالب بود چهجوری با این سرعت! دوستم اومد دنبالم که بریم سوار اتوبوس بشیم چند نفری بودیم که مشخص بود وضعیت همه مثل من هستش بعضا کمتر یا بیشتر. عازم رفتن شدیم، رفتیم به مرزی که اعلام شده بود. از یه مسیر جنگلی پرپیچوخم عبور کردیم و رسیدیم به یه کارخونۀ گوشت که گفتن اینجا منتظر بمونیم تا فردا با ماشین ترانزیت از مرز خارج بشیم. وقتی وارد کارخونه شدیم صداهای عجیبی به گوش میرسید و ترسیدیم که نگهبان کارخونه اومد و ناگهان دیدیم که… .
توضیحات:
- تمام نفرات تیم باید راس ساعت در لوکیشن حضور داشته باشند.
- از پذیرش افراد با حالت غیرطبیعی معذوریم.
- از پذیرش افراد دارای بیماری قلبی معذوریم.
- برگزاری سوپرایز با هماهنگی قبلی امکانپذیر است.
نظرات
هنوز نظری ارسال نشده است.
میانگین امتیاز اتاق فرار جسدگری
از نظر 0 کاربرثبت کامنت برای اتاق فرار جسدگری
×