سناریو
من آسیهم. تو یه ده دورافتاده حوالی جنوب کرمان بهدنیا اومدم از مردم عجیب و غریب روستامون هم مثل اسمم بدم میاد. از وقتی یادم میاد مامانم توی خونه شهریها کار میکرد تا بتونه خرج زندگیمون رو دربیاره. آخر سر مردم روستا اونقدر بهش تهمت زدن که مامان دق کرد و مرد... . بعد مرگ مامان، بابا دیگه مثل قبل حال و حوصله نداره، کارش شده گوشه اتاق بشینه و تو سکوت زل بزنه به ساعت دیواری زهوار دررفته. سایه؛ خواهر عزیزم: قبولیت تو دانشگاه و رفتنت به تهران شد شروع تنهاتر شدنم. چند ماهه که ازت خبری ندارم. چرا نامه و تلفنم رو جواب نمیدی؟ الان فقط یه امید دارم اونم همون شمارهایه که بهم دادی... شماره همونی که تونست اون خوابگاه ارزون رو برات پیدا کنه، همون خوابگاه لعنتی!دلشوره دارم، اصلا حالم خوب نیست، خیلی نگرانم… .میخوام بیام دنبالت و پیدات کنم… .




خیلی عالی بود … لوکیشین بسیار جذاب و خوفناک
عالی بود