اگه از داستانهای ترسناک اجنه و ارواح خوشتون میاد، باید حتما اسم روستای مهفام رو شنیده باشید. یه جای عجیب و مرموز که بین کویرهای اطراف کوهبنان پنهان شده. روستایی که حتی اسمش هم داستان داره؛ میگن برگرفته از مراسمی بوده که شبهای ماه کامل اونجا برگزار میشده. اما چیزی که مهفام رو معروف کرده، افسانهها و داستانهای ترسناکیه که از گذشته تا الان ازش نقل میکنند. توی این مقاله میخوایم نگاهی بندازیم به روایتهای ترسناکی که دربارۀ روستای مهفام وجود داره پس با ما تا انتهای مقاله همراه باشید.
فهرست مطالب
داستان عبرین؛ شبی که ۱۸ تا بچه ناپدید شدند!
همهچیز از یه شب سرد و تاریک توی سال ۱۳۵۳ شروع شد. اون شب، ۱۸ تا بچه که همشون 4 تا 15 سال سن داشتند، از روستاهای اطراف مهفام غیبشون زد. هیچ صدا و نشونهای ازشون نبود. خانوادهها وحشتزده تا صبح چراغ بهدست توی کوه و جنگل دنبال بچهها میگشتند. بالاخره بعداز کلی گشتن، دمدمای صبح، نزدیک جنگلهای اطراف مهفام، دو تا از بچهها رو پیدا کردن. یکی از اون بچهها اسمش «عبرین» بود. اما بقیه چی؟ هیچ ردی از اون ۱۶ تا بچه دیگه پیدا نشد!
دهستان رشیدآباد، توی شهرستان کوهبنان از 9 تا روستا تشکیل شده که یکی از اونها روستای تسخیرشده مهفام هست.
عبرین و اون یکی بچه که اسمش یزدان بود، تا چند هفته زبونشون بند اومده بود و حتی یه کلمه هم حرف نزدند. چند هفته که گذشت، عبرین بالاخره زبون باز کرد. ولی چیزی که گفت، خوابوخوراک رو از همه گرفت!
عبرین تعریف کرد: «اون شب من کنار خواهر و برادرم خوابیده بودم که یکهو یه سری موجودات اومدن، شبیه آدم بودن ولی انگار انسان نبودند. انگشتهای خیلی دراز و باریکی داشتند. انگشتهای درازشون رو توی حلقم فرو کردند که نتونم جیغ بزنم و صدام رو خفه کردند! انگار با یه طناب نامرئی بسته شده بودم و هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم. داشتند از هر خونه یه بچه رو میبردند. ما رو از پاهامون میکشیدند روی زمین و میبردند!»
اما این تازه شروع ماجرا بود. عبرین میگفت: «ما رو به نزدیکی یه روستای ناشناس (مهفام) بردند. هیچکدوم از بچهها اونجا رو نمیشناختیم. دور یه آتیش بزرگ جمع شده بودند. یه سری داشتند میرقصیدند، یه سری دیگه هم فقط نگاه میکردند. صورتهاشون عجیب بود. بینشون یه تعداد بچه هم بود که از دور شبیه بچه آدم بودند اما از نزدیک صورتهای عجیبی داشتند و هیچچیزشون شبیه آدمیزاد نبود».
اون شب، از بین اون موجودات، یکی میاد سمت عبرین که اینشکلی تعریف میکنه: «صورت ترسناکی داشت؛ انگار که سوخته باشه. چشمهاش سرخ و وسط پیشونیش بود! اومد نزدیک و پرسید: ‘تو عبرینی؟’ از ترس خشکم زده بود. وقتی ترس من رو دید یهدفعه تغییر قیافه داد و شبیه یه جوون خوشتیپ و مهربون شد! گفت: نترس. صدات درنیاد. تو رو از اینجا میبرم!»
عبرین میگه هرچقدر که میخواستم تکون بخورم یا صحبت بکنم انگار یه نیروی ماورایی جلوی حرکتم رو گرفته بود تا اینکه اون موجود عجیب انگشتهای درازش رو تو حلقم فرو کرد و از توی حلقم دستهام رو باز کرد!
عبرین التماس میکنه که پسرعموش، یزدان رو هم با خودش ببره. اون موجود، یزدان رو هم بغل میکنه و دوتاشون رو توی دل جنگل رها میکنه. بهشون میگه که تا طلوع آفتاب توی جنگل پناه بگیرید و بعدش بهسمت روستای خودتون حرکت کنید. ولی قبلاز رفتن در گوش عبرین میگه: «مواظب ناره باش!»
ناره خواهر بزرگتر عبرین بود. اما این جن ناره و عبرین رو از کجا میشناخت؟!
بعدتر دکتر اون دهستان که اعتقادی به موجودات ماورایی و غیرارگانیک نداشته میگه که عبرین بهخاطر تب شدیدی که داشته کابوس دیده و برای همون هم لکنتزبون گرفته. اون شب هم که توی جنگل پیداش میکنن بهخاطر خوابگردیهاش رفته بوده اونجا!
سالها از اون اتفاق گذشت و هیچ خبری از بچههای گمشده نشد. مردم از پیدا کردنشون ناامید شدند و فقط به امید اینکه این فاجعه دوباره قرار نیست اتفاق بیفته ادامه میدند.
داستان فرشید؛ وقتی دوربین، حقیقت روستای مهفام رو آشکار کرد!
چند سال بعداز ماجرای ناپدید شدن بچهها، یه عکاس دورهگرد به اسم فرشید سروکلهاش توی روستاهای اطراف مهفام پیدا شد. فرشید عاشق عکاسی بود و برای خودش یه کلکسیون از عکسهای روستایی جمع میکرد. اون یه آدم کنجکاو بود که همیشه دنبال جاهای خاص و داستانهای عجیب میگشت. وقتی یکی از اهالی روستاهای اطراف دربارۀ مهفام بهش گفت، بلافاصله تصمیم گرفت بره، اونجا رو ببینه.
اهالی بهش هشدار دادند: «مهفام جای موندن نیست. اگه عاقل باشی، سمتش نمیری.» اما فرشید که اعتقادی به جن نداشت این داستانها رو باور نکرد و رفت که خودش روستا رو از نزدیک ببینه.
صبح زود، فرشید با دوربینش راهی مهفام شد. وقتی رسید، با یه منظرۀ باورنکردنی مواجه شد؛ روستایی که انگار از دل یه نقاشی بیرون اومده بود. جویبارهای روون از وسط خونهها رد میشدند، باغچههای پرگل جلوی هر خونه دیده میشد و مردم روستا مخصوصا زنها و بچهها چنان زیبا بودند که فرشید از حیرت نمیدونست چه کار کنه.
اولش اهالی روستا نمیخواستند فرشید رو به مهفام راه بدن، ولی فرشید با گفتن این جمله که «اونها سلام رسوندند و گفتن که حتما بیام به این روستا» که البته منظورش اهالی روستاهای اطراف بوده ولی ساکنین مهفام چیز دیگهای برداشت کردند، انگار که مجوز ورود فرشید همین جمله بوده؛ به روستا راهش میدن.
فرشید میگه: «اونجا مثل یه تیکه از بهشت بود. زنها لباسهای رنگارنگ تنشون بود و بچهها با خنده و بازی جلوی خونهها میدویدند. نمیتونستم چشم ازشون بردارم.»
فرشید بلافاصله دستبهکار شد و شروع کرد به عکاسی از مناظر و آدمهای زیبای روستای جن زده مهفام! فرشید چند رول فیلم پر کرد و بعداز یه روز پرماجرا، به خودش قول داد که هر وقت برگشت، عکسهای این بهشت گمشده رو به همه نشون بده.
سه هفته بعد، فرشید به شیراز رفت تا عکسها رو ظاهر کنه اما وقتی عکسها رو دید از تعجب خشکش زد!
فرشید تعریف میکنه: «هرچی بیشتر نگاه میکردم، بیشتر وحشت میکردم. عکسهایی که گرفتم، هیچ شباهتی به چیزی که دیده بودم نداشت. اون روستای سرسبز، باغچههای پرگل و خونههای زیبا، همهشون غیب شده بودند. به جاش، فقط یه روستا با خونههای متروکه و طبیعت خشک و بیجون دیده میشد!»
اما بدتر از همه، عکس آدمها بود!
اون خانومها و بچههای زیبایی که شبیه فرشتهها بودند حالا توی عکسها فقط یه تصویر وحشتناک شبیه هیولا ازشون ضبط شده. چشمهاشون گود افتاده بود، صورتهاشون بهطرز غیرطبیعیای کشیده شده بود و بعضیهاشون انگار اصلا دهن نداشتند!
فرشید نمیتونست باور کنه. اون خودش با چشمهاش دیده بود که مهفام یه روستای سرسبز و پر از زندگیه. ولی حالا توی عکسها فقط یه سری خرابه و موجودات ترسناک دیده میشدند!
فرشید وقتی عکسها رو دید مصمم شد که دوباره به اون منطقه برگرده و عکسها رو به ساکنین روستاهای اطراف مهفام نشون بده. وقتی فرشید با عکسها به روستاهای رشیدآباد برگشت و اونها رو به اهالی نشون داد، همه با وحشت و ناباوری به تصاویر خیره شدند. عکسها برخلاف چیزی که فرشید دیده بود، پر از خرابههای خشک و خالی و موجودات عجیب بود. انگار روستای سرسبزی که فرشید توش قدم زده بود، فقط یه خیال بوده.
همونجا بود که فرشید متوجه شد چند روز پیش ناره، خواهر بزرگ عبرین هم ناپدید شده. کدخدای رشیدآباد گفت: «که اونها عهد و پیمانی که با ما بسته بودند رو شکستند، قرار بود دیگه از ما کسی رو ندزدند!». ناره آخرین قربانی مهفام بود و مردم دیگه نمیتونستند این وضعیت رو تحمل کنند. تصمیم گرفته شد که این بار، ساکنین روستاهای اطراف همراه با پلیس، سرباز و فرشید، به مهفام برگردند و بهدنبال ناره و بقیۀ قربانیها بگردند.
اونها خونهبهخونه گشتند. میون انبوه دیوارهای ترکخورده و درهای پوسیده، سکوت سنگینی روستای مهفام رو پر کرده بود. مردم به امید پیدا کردن ناره هر گوشهای رو زیرورو کردند، ولی هیچ نشونهای نبود. حتی اثری از زندگی یا مرگ. فقط جای خالی ناره و اون موجودات ترسناک حس میشد.
بعداز اون روز، ناره هیچوقت پیدا نشد اما حتی این هم پایان ماجرا نبود!
هفت سال بعد، یه روز صبح، مردم روستا متوجه شدن عبرین هم ناپدید شده. هیچ نشونهای ازش نبود، حتی ردی برای دنبال کردن. مردم گفتند که جنها بالاخره اومدن دنبالش، درست مثل ناره. اون هم مثل خواهرش و اون 16 تا بچه آب شد رفت توی زمین. دیگه نه خبری ازش اومد و نه اثری ازش پیدا شد. مردم روستا هم دیگه هیچوقت جرئت نکردند دنبال حقیقت برند و این راز تا همیشه سربهمهر موند.
جمعبندی
مهفام برای همیشه یه راز باقی موند. عکسهای فرشید، داستانهای عبرین و بعدش ناپدید شدن خودش و ناره، مثل پازلی بود که هیچوقت کامل نشد. اینجا جاییه که واقعیت و افسانه به هم میرسند، جایی که شاید هرگز نتونید حقیقت رو پیدا کنید.
مهفام هنوز اونجا ایستاده، یه روستای متروکه که فقط باد توی خرابههاش میوزه. ولی اگه یه روز جرئت کردید پاتون رو اونجا بگذارید، حواستون باشه… شاید خودتون هم بخشی از افسانۀ روستای جنزده مهفام بشید!
نظری ثبت نشده است